شهید علی یوسفی

ما باولایت زنده ایم تازنده ایم رزمنده ایم ...

شهید علی یوسفی

ما باولایت زنده ایم تازنده ایم رزمنده ایم ...

کبوتر خونین بال شهید علی یوسفی

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ

بسم رب الشهداء

نام :علی

نام خانوادگی: یوسفی

نام پدر : صادق

تاریخ تولد: 80/7/9

محل تولد: زاهدان

محل شهادت : زاهدان مسجد علی ابن ابی طالب 

تاریخ شهادت :88/3/7

میزان تحصیلات: دوم ابتدایی

شغل: محصل

گلدسته های مسجد،روح اهالی کوچه را به گلبانگ" حی علی الفلاح" نوازش میکرد. نگاه پرسشگر کودکی به سمت گلدسته های نیلی وسر برافراشته ی مسجد چرخید، هزاران سوال ذهنش را مشغول کرده بود .باید از مادر خود میپرسید  وجوای سوالاتش را می گرفت .علاقه ی عجیبی به آن مکان مقدس داشت .داخل مسجد شد.بوی خوشی فضای مسجد را پر کرده بود .چشمان زیبا و پر فروغش به اعمال نماز گذاران خیره شده بود.تصمیم گرفت آن اعمال را بیاموزد . ابتدا باید جای خاصی برای خود در نظر میگرفت و به کنار ستون وسط مسجد رفت و ازآن زمان به بعد آن قسمت از مسجد جایگاه همیشگی او شد .روزها از پی هم سپری شد . تا این ئکه یک روز علی تصمیم گرفت جای خود را به مادر نشان دهد . دست مادر را گرفت وبه طرف ستون مسجد آورد : ببین مادر من همیشه آنجا نماز میخوانم. مادر او را بوسید واز آنجا خارج شدند .فردای آن روز با غروب آفتاب وضو گرفت وبه طرف مسجد رفت ...

دیار زاهدان بوی خوش خزان را در مشام خود داشت و اذان مغرب ،جام دلها را سرشار میکرد .تقویم سال 1380 را نشان میداد که صدای نوزادی نیک سیرت به نام "علی " به فضای خانه شوری دیگر بخشید و کودکی اش را در گلشن صفا و صداقت در دامن پر مهر مادری متدین ومقید آغاز میکند .

او از همان کودکی چشمش به گلدسته های مسجد آشنا میشود و به دلیل علاقه ی وافرش به حفظ قرآن در کلاسهای قرآن مسجد ،حضور مستمر می یابد و با محافل قرآنی مانوس می شود .با شروع تحصیل وارد مدرسه می شود ،تحصیلی که سال بعد به اتمام رسید چرا که خداوند عنایت والاتتری را برای او در نظر می گیرد و تقدیری برایش رقم میخورد که پایانش رحمت ومغفرت الهی است . علی پسر مهربان ، دلسوز ومنظمی بود .با وجود سن وسال کمش حس مسئولیت عجیبی در کمک به مادرش داشت ودر کار های خانه به مادرش کمک میکرد .شب حادثه علی قبل از رفتن به مسجد کبوتری زخمی را در کوچه میبیند وبه مادرش می گوید چرا اینقدر بعضی آدمها سنگدل وبی رحم هستند ؟ ببین کبوتر را چه طور زخمی کرده اند . مادر او را می بوسد ومیگوید برو  زودتر وضو بگیر تا به مسجد برویم کبوتر خوب می شود ناراحت نباش . علی زودتر از مادر راهی مسجد می شود . مادر که نگران علی بود به دنبال او می رود اما در میانه ی راه صدای مهیب انفجار او را مات ومبهوت می کند .همه شوکه شده بودند سر وصدا همه ی اطراف مسجد را پر کرده بود . چند مرد با لیاس خونین از در مسجد خارج شدند . مادر طاقت نیاورد وبه داخل مسجد دوید . گرد وغبار همه مسجد را فرا گرفته بود . دست وپاهای قطع شده به همراه تکه های اجساد در اطراف پراکنده بود ناگهان یادش آمد به دنبال علی آمده است . آه علی کوچولوی من . فورا خود را به کمنار ستون وسط مسجد رساند جایی که شب قبل علی آنرا به او نشان داده بود ..هاله ای از نور اطراف اجساد را فرا گرفته بود .علی را دید چند بار او را صدازد : علی جان ؛ علی ، علی بلند شو . علی را بغل کرد، دستانش به شدت داغ میشود .آرری علی کوچولوی هشت ساله اش عمر کوتاه اما پر افتخار خود را به پایان رسانده بود و دل تابان کوچکش را که سر شار از نور الهی بود ،به سفر روحانی سپرده و گلگون به لقاء یار شتافته بود ... 

روحش شاد ...

شادی روحش صلوات ...


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۰
فدایی امام خامنه ای

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی